بیتابی
داستانهای فارسی - قرن 14
دست به کمر میان دالان کوچک راه میرفت، عکسهایی را که روی دیوارپوشهای چرم و سهبُعدی قاب گرفته شده بود، تماشا میکرد. مدتها بود که «سامیار» آتلیه را داشت، اما بیشتر توی باغ و خانه کارشان را راه میانداخت. انصافا هم جایی برای غُر زدن باقی نمیماند. فقط یکبار «رزا» از حرصش گفت که دماغش بزرگ افتاده و باید درستش کند. همانجا بود که «سمیر»، بینی رزا را مسخره کرده بود و رزا با وجود مخالفت پدر و مادرش و با سوءاستفاده از غیبت پدر و مادرش بینیاش را به دست تیغ جراحی سپرده بود و... .