کتابفروش ظهر جمعه: روایتی داستانی از خاطرات آزاده جانباز یعقوب صادقی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
من دبی به دنیا آمده بودم و چند سالی را آنجا زندگی میکردیم و هر از گاهی میآمدیم بندر. روزهایی که بندر بودم برای من خیلی خاطره ساز بود. دوستان زیادی داشتم. بچههای فامیل و آشنا و محله قدیمی پدربزرگ، بهترین دوستان من بودند و حالا طبق تصمیم پدر، قرار بود برای همیشه برویم بندر و این برای من بیشتر از هرکسی خوشایند بود. پدرم در محله آزادگان، خانه گرفته و نزدیک پدربزرگم بودیم. رفتی آمدیم بندر، پنج سالم بود و به نظر خودم، بهترین زمان برای برگشت به ایران بود.