گرازیهلا
داستانهای فرانسه - قرن 19م.
شاعر جوانی از اهالی فرانسه، برای گذراندن تعطیلات خویش، راهی ایتالیا میشود و در روستایی، با خانوادهای ماهیگیر و فقیر آشنا شده و مدت زمانی را با آنها میگذراند. دخترک پانزده سالۀ خانواده، توجه خاصی به وی داشته و شیفتۀ داستانهایی است که مرد جوان شبها برای خانواده بازگو میکند. با بیماری جوان و پرستاری بیشائبۀ "گرازیهلا" علاقۀ بین آن دو بیشتر شده و پس از آن شاعر به عنوان معلم، آموزش خواندن و نوشتن به دختر را به عهده میگیرد. هرچند جوان نیز به گرازیهلا علاقهمند است اما از عشق سوزان وی نسبت به خویش تا زمانی که سخن ازدواج دخترک با پسرداییاش به میان میآید، بیخبر میماند. شب جشن نامزدی، گرازیهلا میگریزد و آن هنگام که مرد جوان او را در مخفیگاهش مییابد، بیپرده به عشق خود اعتراف میکند. جوان که خود نیز عاشق است اما واقعبین، میداند که چنین پیوندی چقدر ناممکن است. اما به درخواست او، دیگر سخنی از ازدواج گرازیهلا به میان نمیآید و دخترک به حال خویش رها میشود. زمانی که بنا بر اضطرار، جوان شاعر، مجبور به بازگشت به وطن میشود. نشانههای ناآرامی در دخترک بروز کرده و او تنها به وعدۀ بازگشت محبوب دلخوش میماند. اما چندی بعد، از غم فراق یار بیمار شده و زمانی که از دنیا میرود آخرین نامۀ وی به دست شاعر میرسد. خاطرۀ عشق گرازیهلا، تا همیشه با جوان میماند و او سالها بعد زمانی که از دیدن مراسم سوگواری برای دختر جوانی متاثر شده، شعری برای گرازیهلا میسراید.