عروس زمستانی
یوسف قصد داشت به جبهه برود، مثل خیلیهای دیگر، اما همسرش، خدیجه، با کودکی که در شکم داشت و آن همه بچه که در خانه داشتند، نگران بود. او میترسید یوسف برود و بازنگردد. نمیدانست بدون حضور یوسف چطور خانواده را اداره کند؟ چطور بچه به دنیا نیامدهاش را بزرگ کند؟ پسرش، علیرضا، هم اصرار داشت با پدرش به جبهه برود ولی یوسف هربار با او مخالفت میکرد، در نبود پدر او مرد خانه به حساب میآمد. آن روز صبح یوسف هنگام صرف صبحانه گفت که قصد دارد دوباره به میدان برود، غسل شهادت کرده و از خدا خواسته تا شهید شود و گفت که اسم پسر به دنیا نیامدهاش را یوسف بگذارند. او رفت و حالا خدیجه نگران آینده بود؛ نگران روزی که یوسف بازنگردد. او باید خانه را اداره میکرد. خدیجه دست به کار شد.