گلبو
داستانهای فارسی - قرن 14
در این داستان پسری به نام «بابک» که پس از بیماری پدرش اداره کارخانه او را برعهده گرفته است، مدتی است که مضطرب است و همین مسئله پدر و مادر و برادرش «سیامک» را نگران کرده است. بابک، پدرش را خیلی دوست دارد و میترسد که او بمیرد. پس از مدتی که حال پدرش رو به بهبودی میگذارد. بابک ماجرای ورشکسته شدن کارخانه را به سیامک میگوید. او معتقد است که «شاهپور» دوست و شریک پدرش به همراه پسرش از کارخانه دزدی کردهاند و تنها راه نجات کارخانه، بازگرداندن پولهای دزدی به کارخانه است اما... .