بوی عشق: ماجرایی عجیب ولی واقعی از بازگشت روح به بدن از زبان یک جانباز شیمیایی
سعی میکردیم از منطقه شیمیایی شده دور شویم، ماسک را به صورتم زدم و هنوز پای تپه نرسیدهبودم که چشمهایم تیره و تار شد، سردرد عجیب و کشندهای به سراغم آمد، نفسم به شماره افتاد و به تنگی گرائید و صدای خرخر عجیبی از گلویم برمیخواست، ماسک را از صورتم باز کردم و بعد هیچ نفهمیدم نمیدانم در آن لحظه در این دنیا بودم یا در آن دنیا. صدایم در نمیآمد مثل کسی که تکلم را فراموش کردهباشد، چشمهایم باز بود و بدنم تحرکی نداشت. اطرافم را به وضوح میدیدم چند نفر با عجله به این طرف و آن طرف میدویدند هر چه تلاش میکردم توجهی نمیکردند. همه را سوار هلیکوپترها میکردند و توجهی به من نداشتند. صدای گریه و شیون بلند بود: برادرها بلندش کنید یا علی، یا زهرا، انگار جنازه را بلند میکردند مرا داخل هلیکوپتر قرار دادند در آن لحظه در عالم خودم یقین کردم که دیگر تعلقی به این دنیا ندارم. یادم آمد توسلی بجویم واز آقایم امام حسین(ع) مدد بگیرم... داستانی را که میخوانید ماجرایی واقعی و عجیب از بازگشت روح به بدن از زبان یک جانباز شیمیایی میباشد.