مرگ سیمرغ
داستانهای فارسی - قرن 14
مرغ کوه پیکر، خواب زده و خشمگین، با بالهای گشاده در آسمان چرخ میزد. گیج بود. در نمییافت چه حادث شده است. چشمش میدید و نمیدید. کجا بود، چه شده بود آشیان هزاران سالهاش؟ کو آن تخته سنگ هژده هزارمنی که تا به یاد میآورد؟ که آن را از جا کنده به آسمان پرتاب کرده بود؟ آدمی؟ به کدام جرئت و توان؟ در این هزاران سال که سیمرغ بر تارک البرز آشیان داشت، نه همان دیو که پای آدمی نیز هرگز به چنان جای بلند نرسیده بود، آشیانی بیرون از دسترس هر جنبنده جز خود او که جانداران زمین و آسمان همه زیر فرمانش بودند؛ و او، با همه حشمت و زور، برایشان فرمانروایی دادگر و نیک خواه و آسان گذار بود.