تک و تنها در پاریس
داستانهای انگلیسی - قرن 21م.
نل در حالی که کیفش را روی صندلی پلاستیکی ایستگاه قطار تکان میداد، برای صدمین بار به ساعت دیواری نگاه کرد. هر از گاهی به در ورودی خودکاری که باز میشد، چشم میدوخت. با باز شدن در خانوادهای وارد شدند. به نظر میرسید از طرفداران پر و پا قرص والت دیزنی هستند. کودکانی که جیغ و داد میکردند و پدر و مادری که از فرط بیخوابی، روی پابند نبودند، همراه با کالسکه بچه به طرف سالن انتظار ایستگاه قطار میرفتند. از حدود نیم ساعت پیش، قلب نل به شدت میتپید و احساس میکرد قفسه سینهاش تیر میکشد. زیر لب گفت: اون میاد؛ به هر حال میاد. هر طور شده خودشو می رسونه.