آغازی بی پایان
این داستان با استناد به آیات و روایات، حاصل خواب نگارنده است از سفر به جهان آخرت. در بخشی از داستان، آمده است: "صحنهی عجیبی بود، استخوانها ذره ذره به یکدیگر پیوند میخورند و بر روی آنها گوشت و پوست، رویانده میشد. ناگهان اولین انسان، زنده شد و از جای خود برخاست. به دنبال آن و با سرعت غیر قابل تصوری استخوانها و پوستها و گوشتها به سوی یکدیگر جذب شدند و در یک چشم به هم زدن خود را در میان انبوهی از زنان و مردان و کودکانی مشاهده نمودم که به این طرف و آن طرف میروند. در اینجا بود که به خود آمدم و سخنان دوستان و کسانی که مرا نصیحت میکردند و به سوی خدا و اعمال نیک و دوری از زشتیها دعوت مینمودند و مرا از رستاخیز و قیامت برحذر میداشتند، در ذهنم تداعی شد. دیگر باور میکردم که قیامتی هست و...".