ترمه
«مش حیدر» و «زلیخا»، که در روستایی دورافتاده زندگی میکردند، پس از سالها انتظار صاحب دختری به نام «ترمه» میشوند. ترمه در حالی پا به دنیا میگذارد که مادرش چند فرزند قبلی خود را مرده به دنیا آورده و اکنون پس از تحمل درد فراوان صاحب دختری سالم شده است. اما متاسفانه زلیخا در حادثۀ سیل، که روستا را دربرمیگیرد، دار فانی را وداع میگوید و تنها دخترش و مشحیدر را تنها میگذارد و از آن پس ترمه و مشحیدر پیوسته بر سر مزار زلیخا میروند و با او درددل میکنند. در یکی از این روزها که ترمه برای رفع خستگی بر سر مزار مادرش حاضر شده ناگهان بادی میوزد و روسری او را به درون درهای میکشد. ترمه سوار بر اسب و در حالی که موهای زیبایش به روی شانهها ریخته است به جستوجوی روسری میپردازد. در همین حال پسری به نام «روزبه» که به همراه نوکرش، شیرزاد، برای شکار آمده است او را میبیند و سخت دلباخته وی میشود. اما ترمه از او میگریزد؛ در حالی که او نیز به روزبه دل بسته است.