رسپینا
داستانهای فارسی - قرن 14
او رفت یا من رفتم؟ نیست که بداند درون خود مچاله شدهام و هر شب خاطرات اسیدیام رو ورق میزنم. پای چوبه دار بند بند وجودم را به رگبار میگیرم! هر شب تا صبح خود را دفن میکنم، اما سپیدهدم باز آن گورکن لعنتی از گور بدرم میکند. حوایی بودم که به زور سرنوشت یا لجبازی بخت برگشته سیب ممنوعه را به خوردم دادند. با این قیاس که این بار خداوند حوا را بخشید و فرصت جبران داد اما آدم... تا قبل از آن سیب کرم خوردهی ممنوعه خود را عاشق سیارهی جدیدی میپنداشتم؛ اما اینک بدون او به بیماری لاعلاجی درگیر شدهام که هیچ نسخه امیدی ندارد!