رویاها و هنوز هم رویاها
داستانهای فارسی - قرن 14
همه ما در یک نقطه اتصال رؤیا گیر کرده بودیم، از من خواسته شد کنار پنجره بنشینم و تصور درون ذهنم را با صدای بلند بازگو کنم. گفتم: پرنده ثبت شد و کسی که خیلی دورتر از من بود و کسی هم از این همه فاصله نمیتوانست به او در آن لحظه از رویای من خبر دهد، روی صفحه آمد و گفت: پرنده و دیگری، در همان لحظه رؤیاهای مشترک، تصویر پرنده در حیاط روی شاخه درخت انجیر فرستاد و یکی دیگر از کسانی که داوطلبانه در این آزمون رؤیاهای مشترک شرکت کرده بود، شعری به نام پرواز پرنده خواند و در همان وقت، مسئول آزمون رؤیاها به من اشاره کرد که بلند شو و آرام گفت: میبینی همه چیز به هم ربط دارند...