پیرمرد و مترسک
داستانهای فارسی - قرن 14
پیرمرد هم چنان که پیش میرفت، به همه چیز و همه جا با دقت مینگریست. پیرمرد هم چنان که از هوای پاک طبیعت بی جان لذت میبرد، از کنار مزرعهای که مترسک داخل آن بود عبور کرد. پیرمرد وقتی از کنار مترسک گذشت، احساس کرد مترسک هم چنان به او مینگرد. مدت زیادی بود که پیرمرد این مترسک را در میان این مزرعه میدید و به همین خاطر، نسبت به آن بی تفاوت بود و به آن توجهی نداشت.