هدیهای برای تینا
در یکی از روزهای بهاری خرس کوچولو، که همه او را چشمحنایی صدا میزدند، از لانه بیرون آمد و به گشت و گذار در جنگل مشغول شد. او با خود گفت: "کاش میدانستم برای تولد خواهرم تینا چه هدیهای ببرم که او را خوشحال کند". یکی از حیوانات به او پیشنهاد کرد که برای تینا، چند شاخه گل ببرد، اما چشمحنایی به دنبال هدیهای ماندگار برای تینا میگشت تا هر زمان به هدیه نگاه میکند، او را به یاد آورد. در این هنگام خرس کوچولو صدایی شنید؛ مرد جوانی که اغلب برای نقاشی از مناظر زیبای طبیعت به جنگل میآمد، در دام شکارچیان گرفتار شده بود و کمک میخواست. حیوانات دیگر با استفاده از راهنماییهای خرس کوچولو توانستند مرد جوان را نجات دهند. جوان نقاش برای تفکر و قدردانی تصویری از حیوانات جنگل کشید و سپس یک گل سر زیبا به خرسکوچولو داد. خرسکوچولو نیز گل سر را به عنوان هدیهی تولد به خواهرش تینا داد و بدینترتیب او را خوشحال کرد.