ضمایر
داستانهای فارسی - قرن 14
خرگوشی سفید داشتم، با خالهای سیاه. سوغاتی برای خودم. یکی دو روز توی این اتاق با هم بودیم. براش غذا خریده بودم، براش پنجره اتاقم را پرده کشیده بودم. با دستهام بازی میکرد. با چشمهاش بازی میکردم. گوش هاش که پایین میآمد، یعنی بازی. بالا که می رفت یعنی غذا. چشمهاش که میگشت، یعنی چه خبر؟ نفس نفس میزد مثل یک پرندهی بالغ. شلوغ میکرد مثل یک بچه تخس. چرت صلات ظهرم اما کار دستش آمد. از ترس چرت صلات ظهرم، بردمش خیابان. برگرداندنش همان مغازه که خریده بودمش. مجانی فقط قبول کرد.