کافهی چرا
زندگی
«جان» خسته از زندگی روزمره تصمیم میگیرد برای مدتی دست از کار بکشد. او شبی در جاده گم میشود و پس از ساعتها سرگردانی از کافهای عجیب و مرموز و متفاوت با کافههای دیگر سر درمیآورد. او در این کافه برای نخستینبار در زندگیاش با پرسشهای اساسی همچون «چرا اینجایید؟»، «آیا از مرگ میترسید؟»، «آیا از زندگی احساس رضایت میکنید؟» و... مواجه میشود. جستجوی یافتن جواب این پرسشها و برخورد با انسانهای متفاوت دیدگاه او را نسبت به زندگی دگرگون کرده و باعث میشود او به معنای عمیق زندگی دست یابد.