باغ مخفی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
ما سالهاست که توی همین باغ نحسی سیزده بدر را در میکنیم. امسال متوجه شدم که باغ چقدر شلوغ شده و خانواده چقدر بزرگتر. من و داداش اما بی زاد و رودیم. هیچ وقت نتوانستیم با دو تا خواهر مثل خودمان نزدیک شویم. مثل ما یک شکل و همفکر مثل یک روح در دو تن. هیچ وقت خواستگاری نرفتیم. بعد از فوت آقاجان و آبجی، در همان خانه ماندیم و هی تعمیرش کردیم. بقالی را هم به سوپر مارکت تبدیل کردیم و شدیم آقا سوپری. همه جور دختر در سوپر میدیدیم. تمام دختران و زنان محله را میشناختیم و با آنها صمیمی بودیم. یک جوری محرمشان بودیم...