چراغ راهنما
داستانهای تخیلی / داستانهای حیوانات / داستانهای آموزنده
صبح یک روز زیبا، شیر بازیگوش از خواب بیدار شد و به طرف رودخانه رفت تا دست و صورت خود را بشوید. هنگام برگشت به خانه، دیواری را سد راه خانة خود دید که مورچهها آن را ساخته بودند. او نمیتوانست به خانهاش برود و مورچهها به او میگفتند که مواظب زیر پایش باشد تا لانه و خود آنها را له نکند. شیرکوچولو شروع به گریه کرد و موشی برای کمک به او به سراغ آفتابپرست رفت تا از او به عنوان چراغ راهنما استفاده کنند و زمانی که آفتابپرست به رنگ قرمز درمیآمد، شیرکوچولو میفهمید که نباید عبور کند وگرنه مورچهها له میشدند. این کتاب مصور برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.