تونل
«خوان پابلو» گرچه روشنفکر است اما در چارچوب افکار سخت و تکبعدی خویش زندگی میکند، با همانها قضاوت میکند و با همانها تصمیم میگیرد. او معتقد بود واقعیت آدمها همان نیست که در رابطههایشان نشان میدهند و جایی در درونشان پنهان است. او تصور میکرد با خود کنار آمده و نقطۀ کوری ندارد، اما به این نتیجه میرسد که گاهی واقعیت خودش هم در خودش پنهان شده است. خوان که به آدمها اعتماد ندارد، پس از دیدن «ماریا» به باورهای متفاوتی میرسد؛ اما باورهای او خیلی زود از هم میپاشد. او با خود میجنگد و باورهایش را ارزیابی میکند، اما در نهایت به این نتیجه میرسد که ماریا هم تفاوتی با دیگران ندارد. او با رسیدن به این نتیجه دیدگاهش نسبت به ماریا تغییر میکند و حتی به فکر کشتن او میافتد.