نقش و آیینه
در این رمان، نوجوانی با نام "جلال مردانیمطلق" که مخالف بیعدالتیهای زمانهی خود است، با حکومت به ستیزه برمیخیزد. او نمایشنامهای مینویسد با نام "فریدونیان و ضحاکیان" و آن را در دبیرستان اجرا میکند، اما از سوی ساواک دستگیر شده به زندان میافتد. او پس از رهایی از زندان نیز از دبیرستان، اخراج میشود و همین امر باعث آشفتگی او و خانوادهی بیبضاعتش میشود. با این همه او همچنان بر عقیدهی خود استوار است و تنها راه رهایی را انقلاب به شیوهی نیروهای چپ میداند. جلال بار دیگر به زندان میافتد. او در زندان با برخی از زندانیان چپ، آشنا میشود، اما آنها را آن طور که باید و شاید نمیپسندد. جلال که به "زری" علاقهمند است به رغم میل باطنیاش و بر اثر ناملایمات و جنگ تحمیلی، جلای وطن میکند و به همراه کولیها تا مرز ترکیه و از آن جا تا آلمان میرود. در طول سفر با عدهای از نیروهای چپ آشنا میشود که میخواهند از راه قاچاق آثار باستانی، پولدار شوند. او وقتی به آلمان میرسد، تازه درمییابد که راه را اشتباه آمده است و با نگریستن در آینه، از تصویر خود بیزار شده آینه را میشکند. تصویر هزار تکهی او این بار نیز در پی رهایی و آزادی است و این بار در راهی که خداوند، محور آن باشد.