بعد که جشن ستارهها تمام شد
یک شب "سارا" پنجره را باز کرد و گفت: آهای آسمان! طنابت را پایین بینداز، میخواهم به جشن ستارهها بیابم. سارا طناب را گرفت و بالا رفت و در همان جشن طنابش را در آسمان گم کرد. بعد از تمام شدن جشن، ستارهها نتوانستند او را به اتاقش بازگرداند، بنابراین او به ماه گفت: میگذاری وسط هلال قشنگت بخوابم؟ مدتها گذشت و سارا تمام عروسکها و اتاقش را فراموش کرد و عروسکها هم که دیگر از دیدن سارا ناامید شده بودند به اتاق "منا" رفتند. منا هیچ عروسکی نداشت و همیشه آرزوی داشتن عروسکهای سارا را داشت. یک شب هلال ماه آنقدر چاق شده بود که جایی برای خوابیدن سارا باقی نماند. سارا دلش هوای اتاقش را کرد، و همینطور عروسکهایش را. او ساعتها جستوجو کرد و بالاخره طنابش را پیدا کرد و آرامآرام به سوی اتاقش برگشت. پنجرهاش را که باز کرد عروسکها را ندید، وقتی که به دنبال آنها گشت دریافت که آنها در اتاق منا هستند و دیگر مال او شده بودند، پس پشت پنجرۀ اتاق منا شروع به گریه کرد. این بار سارا باد را صدا کرد و باد او را به گردش درآورد و همهجای دنیا را به او نشان داد. یک شب که سارا به اتاقش بازگشت هلال ماه را دید، اما دیگر دلش نمیخواست به آنجا برود، دلش برای عروسکها هم تنگ نشده بود چون او حالا دیگر بزرگ شده بود.