همسفران
داستانهای فارسی - قرن 14
«شیروان درهسی» درة عمیق و وحشتناکی است. چوپانان کوهستان بیشتر از همهجا، از این دره وحشت دارند. لانة گرگ خاکستری در آن دره است. گرگ کنار ستونی که صاعقه بخشی از آن را سوزانده میایستد و از آن بالا، پایین را نگاه میکند. هیچیک از مردان آن آبادی در خود جرات مقابله با گرگ را نمیبینند. روزی فرزندان مشصفر «نرگس» و «جعفر» گرگ خاکستری را میبینند و هراسان گله را رها کرده و پا به فرار میگذارند. پای نرگس به علت ریزش آوار لنگ میشود و مشصفر تصمیم میگیرد که گوسنفدانش را بفروشد و پای دخترش را عمل کند. اما گرگ خاکستری در نیمههای شب به سراغ گوسفندان مشصفر در آبادی میرود و تمام گوسفندان را میکشد. صفر به همراه مردان آبادی، گرگ را با تور میگیرند. او زنگولهای به گردن گرگ آویزان و او را رها میکند. بعد از ین جریان اتفاقاتی به وقوع میپیوندد که ادامة داستان را شکل میدهد.