گرگ ناقلا
یکروز آقا گرگه در خانه نشسته بود و روزنامه میخواند که چشمش به آگهی فروش ماشین قدیمی افتاد. او تصمیم گرفت ماشین را بخرد و از آن استفاده کند. او ماشین را خرید و تعمیر کرد. یک روز که در حال رانندگی بود چند کیسه کنار جاده دید و تصور کرد در کیسهها ممکن است اشیای با ارزش باشد. بنابراین ایستاد خیال داشت کیسهها را بردارد که ناگهان صاحب مزرعه "آقا فیله، از راه رسید. آقا گرگه وانمود کرد که خیال داشته کیسهها را به صاحب آن برساند. بنابراین آقا فیله و زن و بچهاش را نیز سوار کرد تا همه را به خانه برساند اما...