بهارمست
داستانهای فارسی - قرن 14
جیغ و فریاد شاد بچهها به آسمان رفت و من دوباره یاد مستأجر عجیبمان افتادم و زیر چشمی نگاهی به پنجره انداختم. هنوز دست به سینه ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. در واقع، خط و نشان کشیدنش ادامه داشت یا شاید او هم کنجکاو بود ببیند بیرون چه خبری است؟ سرم را بالا گرفتم و نیم نگاهی به او انداختم تا بداند متوجه حضورش هستم. گرچه او هم کم نیاورد و شانههایش را تکیه داد به لبه پنجره و سرش را کمی کج کرد. فکر کردم مسابقه رو کم کنی شده است انگار. لبخندم را خودم و تصمیم گرفتم وقتی پشت پنجره است به بازی با بچهها ادامه دهم. حتی شده یک ساعت؛ اما او 3 دقیقه هم ماند و من ماندم او بالاخره رویش کم شد یا من که احساس کنف شدن خاصی یقهام را چسبیده بود.