روزبان
داستانهای فارسی - قرن 14
شبی که به دنیا آمدم، هوا بارانی بود. مادرم میگفت: صدای رعد و برق را میشنیده. پدرم بیرون از بیمارستان زیر سایه بانی ایستاده بود و سیگار میکشید. پدرم میگفت: آن شب طولانیترین شب سال بود. تا قبل از رفتنش چیزهای زیادی به خاطر ندارم. تمام خاطراتم از یک روز صبح شروع شد. از خواب که بیدار شدم پدرم رفته بود.