درسهای فرانسه
برای رفتن به کلاس پنجم، سفری 50 کیلومتری داشتم. مادرم با خاله نادیا در شهر صحبت کرده بود تا من در خانۀ آنها بمانم. در مدرسه در تمامی دروس موفق بودم و تنها با درس فرانسه مشکل داشتم. روزها میگذشت و من با آذوقهای که مادرم هر دو هفته، یک بار برایم میفرستاد زندگی میکردم. روزی به طور اتفاقی وارد گروهی از بچهها شدم که با پول بازی میکردند و بازی آنها برد و باخت داشت. این کار از نظر مدرسه جرم بزرگی بود. به تدریج با فنون بازی آشنا شدم تا جایی که به خاطر برد بسیار، کتک خوردم و از گروه اخراج شدم، ولی من پول را برای خرید غذا نیاز داشتم و "لیدیا میخایلونا" ـ معلم فرانسۀ من ـ متوجه این موضوع شد. او از روشهای بسیاری برای غذا دادن به من استفاده میکرد ولی من نمیپذیرفتم، تا این که پیشنهاد بازی و شرطبندی را مطرح کرد. ما هر دو در خانهاش بازی میکردیم و من با پول آن، غذا میخریدم. مدیر مدرسه به طور اتفاقی متوجۀ ماجرا شد و سه روز بعد لیدیا از مدرسه رفت، ولی هفتۀ بعد بستهای برایم آمد که در آن برای اولینبار سیب را دیدم و این بار غذا را با کمال میل پذیرفتم.