شهر بیخاطره
داستانهای فارسی - قرن 14
شنیدم برف باریده بود. در شهری که سالها از آن دور بودیم. باورم نمیشد. کسی که او را از 7 هزار و 700 سال پیش دوست دارم برایم گفته بود 7 هزار و هفتصد سال است که دیگر آنجا برف نباریده بود. در شهری که دیگر از آن فرسنگهای بیشمار دور بودیم. میگفت در آن همه سالی که گذشته است، تنها در خواب های خود دیده بود که دارد برف میبارد. در خواب هایی که تمامی نداشتند. باورم نشده بود. او را هم با خودم آورده بودم. کسی را که دوست میداشتم آورده بودم تا در تنهایی غربت من، همیشه همنشین و همدمم باشد. غافل از آن که کسی دیگر را هم داشتم با غم و تنهاییهای خود شریک میساختم.