جآنان
داستانهای فارسی - قرن 14
احساس تنهایی با خود تنهایی خیلی فرق دارد. آدم گاهی تنها میشود اما خودش با خودش عجین شده و یک جور خاصی از تنهاییاش لذت میبرد. مثلاً کتاب میخواند. از آن کتابهای شعر که انسان ناگهان به خودش میآید و میبیند که ساعتهاست در جهان دیگری سیر میکند و فیلم میبیند و از شب تا صبح میخندد؛ اما وای از احساس تنهایی که میان شلوغیها گریبانت را میگیرد. در خیابانها، مغازهها، در مهمانیهای چند صد نفره. یکهو میلرزی به خودت، یکهو در خودت میشکنی. بگذار بگویم برایت که در شلوغترین حالت ممکن، نبودنت آنچنان احساس تنهایی را به دلم آویخته که هیچ بودنی کنارش نمیزند. حالا که در انتهاییترین حالت دنیا گیر کردهام بیا که جز تو چیزی نجاتم نمیدهد.