پری فروردین
در گوشهای از آسمان و روی یک ستاره، پری کوچکی به نام "فروردین" به زمین نگاه میکرد. اما چشمهایش پر از غم بود، چون زمین را سر و صدا و دود و غبار زیاد فرا گرفته بود. او آرزو داشت به زمین بیاید اما نمیتوانست. از آن بالا ناگهان دختر غمگینی را دید که از کنار یک پنجره به آسمان نگاه میکرد و اسمش "قاصدک" بود. پدربزرگ "قاصدک" که متوجه ناراحتی و غم او شده بود علتش را از او پرسید. قاصدک گفت "هنوز دو سه روزی تا چهارشنبهسوری مانده ولی خیابان پر از سر و صدای ترقه شده. دود و آتش نیز هوا را خیلی کثیف کرده است، من که چهارشنبهسوری را دوست ندارم". پدربزرگ گفت: "اگر چهارشنبهسوریهای زمان ما را میدیدی آنوقت دلت میخواست همیشه چهارشنبهسوری باشد". و سپس برای قاصدک از زمان کودکیاش و علت جشن گرفتن چهارشنبهی آخر سال سخن گفت و از قاصدک خواست که دوستانش را بعد از غروب آفتاب به خانه دعوت کند...