حکایت عشق و خوشبختی
داستانهای کانادایی - قرن 20م.
زن جوان در سی و دو سالگی احساس میکرد که در زندگیاش چیزهای بسیاری را کم دارد. او شوهری مناسب، آپارتمانی شیک و شغلی مناسب در یک دفتر انتشاراتی داشت ولی تصور میکرد بعد از پنج سال کار و تلاش بیوقفه، باید وضعیتی بهتر از وضعیت کنونیاش داشته باشد. او احساس میکرد در زندگیاش پیشرفتی ندارد و مدام در حال درجازدن است. تا این که روزی قرار شد در دفتر انتشارات، ویراستار جدیدی از کارمندان انتخاب کنند. او تلاش بسیاری کرد تا در نگاه کارفرمای بخش خود موجه جلوه کند ولی پس از تمام تلاشها، متوجه شد که کارمندی در ردۀ پایینتر از او تنها با چاپلوسیهایش، پست را از آن خود کرده است. زن جوان آن روز بیاختیار در خیابان قدم میزد که متوجه حضور چند پسربچۀ جوان به همراه پیرمردی شیکپوش شد. پیرمرد، میلیونری بود که برای بچههای یتیم خرید سال نو میکرد. ناگهان زن متوجه شد که یکی از بچهها در خیابان است و کامیونی به او نزدیک میشود. زن با به خطر انداختن جان خود پسرک را نجات داد و به این ترتیب آیندهاش به شیوهای متفاوت تغییر کرد.