گذر از هزار تو
در این داستان، "فرهاد پاشایی" شاعر کم مایهای است که به شاعری بزرگ و خیالی به نام "بهرام خشایار" علاقهمند است. خشایار شاعری است که از مفهوم هزار تو در آثارش بسیار استفاده کرده است. فرهاد خود را اسیر در این هزارتوها میبیند و از روابط پیچیده بین انسانها و قوانین حاکم بر این روابط در زندگی بیزار است؛ اما روزی به صورت اتفاقی برای عقد قرارداد تجاری به شرکتی میرود که در یک برج هزارتو مانند قرار دارد. او با قرار گرفتن در این هزارتوی واقعی و سرگردانی در آن مبدل به انسانی میشود که با هویت قبلیاش بسیار فاصله دارد. محیط اطراف که تا چندی قبل برای او کسل کننده و فاسد و غیر قابل تحمل شده بود، به یکباره جذاب میشود و فرهاد که انسانی تحت نفوذ دیگران و سایهای کم رنگ بود تبدیل به فردی قدرتمند و سیاس میشود و در محیط کاری به موفقیتی چشمگیر دست پیدا میکند. او با منشی شرکت که زنی شوهردار است رابطه برقرار میکند و حتی برای کسب قدرت بیشتر و پیشرفت کاری، با حیله، صمیمیترین دوستش را از صحنه حذف میکند و.....