روزگار عجیب
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14 / داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
روزگاری یک مردی که میخواست به سفر برود، صندوقچهای همراه داشت پر از پول. رفت پیش قاضی گفت قاضی من میخواهم به سفر بروم و یک صندوقچه همراه دارم. این صندوقچه را پیش شما امانت بگذارم که از آن مراقبت کنید. من باید به سفر بروم و زود بر میگردم. فقط یک کاغذ نوشته به من بدهید که من صندوقچه را به شما تحویل دادم. قاضی بدون مکث صندوقچه را تحویل گرفت و به او یک نوشته داد و گفت برو به سلامت. من از صندوقچه شما نگهداری میکنم. چند روز بعد از سفر برگشت رفت پیش قاضی و گفت: من از سفر برگشتم. آمدهام امانتی را تحویل بگیرم. گفت کدام امانتی؟ ای مرد! تو به من امانتی ندادی! وی از دست قاضی ناراحت شد و گفت پیش پادشاه میروم و از تو شکایت خواهم کرد و...