آرزوی نبات کوچولو
آرزوها - داستان / مادران و دختران - داستان
مریم خانم و آقا مهدی دلشان یک بچه میخواست. آنها آرزو داشتند به زودی خدا به آنها یک کودک قشنگ بدهد. آرزوی آنها به دنیا آمد و اسمش را آرزو گذاشتند. آرزو کمی که بزرگ شد یک روز خیلی خوشحال شد. آخه او هم یک آرزو کرد. او دلش میخواست باغبان شود. آرزو کم کم رشد کرد و بزرگ شد و آرزوهاش بزرگتر شدند. آرزوها، معنای زندگی انسانها را میسازند و ما نیز آرزوهای جدید را.