آن زمان که به پریان دریایی باور داشتیم
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
مادرش ساکت نشسته است. به آهنگِ صدایش در آن لحظهای که به من گفت «جوسی» مرده است فکر میکنم. میبینم حالا دستش دچار لرزش خفیفی شده است. او که ظاهرا میخواهد لرزش آن را پنهان کند، طوری که انگار این یک صبح عادی با اتفاقات عادی است، فنجانش را برای نوشیدن قهوه بالا میبرد. او میگوید: «رفتی موجسواری؟»، سرم را به علامت تأیید تکان میدهم. هردویمان میدانیم که من به این نحو، اتفاقات را در ذهنم پردازش میکنم. به این نحو آرامش پیدا میکنم. به این نحو با هر چیزی زندگی میکنم. میگویم: «بله»، عالی بود» و حالا که خواهرش را در اخبار تلویزیون میبیند حدود 15 سال از مرگش گذشته است و... .