یک خانه از هزاران
داستانهای فارسی - قرن 14
آن روز صبح که از خواب بیدار شدم، جهان جور دیگری بود. عصبی و کلافه بودم و دستهایم از خشم میلرزید. خانه من کنار یک تیمارستان بود. دلم میخواست برای انتقام از کسانی که حق مرا خوردهاند، من هم حق آنها را بدزدم. این کار را امتحان کردم اما آنقدر ترسیده بودم که نمیدانستم چقدر موفق بودهام. من بیماری روانی خاصی دارم، هر متنی را که میبینم باید بخوانم. از ساکی که دزدیده بودم یک وصیتنامه از یک زن پیدا کردم. شروع به خواندن کردم جالب آن بود که زن در وصیتنامهاش از همه چیز نوشته بود جز حساب بانکی، اموال منقول و غیر منقول و... .