دردسر شغل من است
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
«آنا هالسی»، زنی بود میانسال، با حدود 250 پوند وزن، چهرهای بزککرده و در پیراهن مشکی دستدوز. چشمانش مانند دکمههای کفش مشکی، براق و گونههایش به اندازه پیه، نرم و تقریبا به همان رنگ بود. پشت یک میز سیاه شیشهای که شبیه آرامگاه ناپلئون بود، نشسته و سیگاری را با چوبسیگاری مشکیرنگی که دقیقا به درازای یک چتر بسته نبود، دود میکرد. گفت: «یک مرد لازم دارم». «جانی دالماس»، او را زیرچشمی نگاه کرد و دید خاکستر سیگارش را روی سطح براق میز ریخت که در اثر جریان هوایی که از پنجره باز به داخل میآمد، دانههای خاکستر درهم پیچید و روی میز درغلتید و... .