زندان بیست و چهار
داستانهای فارسی - قرن 14
لیوان به بالای ابرویم خورد. برنامه پایین انداختم. تمام نگاهها به سمت من برگشته بود. کسی صاحب لیوان نشد. انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد. قطرههای خون روی شلوارم ریخت. دستم را از روی شلوارم برداشتم و سرم را بالا دادم. خون روی پلکم بود. از روی تشک زرد رنگ بلند شدم. شانهام محکم به شانه یکی خورد. هوار کشید. نمیدانستم باید چه بگویم. هر چه میگفتم دعوا بود. سرم را گذاشتم داخل روشویی. پشتم راهرو را پر کرده بود و کسی نمیتوانست از کنارم رد شود. چند بار خم و راست شدم. سرم زیر آب بود. با صدایی که انگار چوبی ته گلویش باشد و صدایش را بخراشد، آرام گفت: چیات رو جمع کن و بیا تو اتاق ما. کنار توالت زشته. تشکتُ انداختی؟