راز دریاچه
داستانهای نوجوانان انگلیسی - قرن 21م.
صورت تام از شدت گرما میسوخت. خورشید ناجوانمردانه به پشت او میتابید و دانههای عرق روی پیشانیاش پدیدار شده بود. مطمئناً اگر همین طور ادامه میداد، سرنخی از گنج پیدا میکرد. شاید چند پیله کرم ابریشم، صدای جیرجیرکی از دور دست یا یک جفت چشم کوچک که کورکورانه به بالا نگاه میکند. تام دست از کندن کشید تا با پشت دستش، دانههای عرق را که مانند قطره چکان از پوستش بیرون میزد، پاک کند و سپس بیلش را که برای صدمین بار کنار گذاشته بود، برداشت. کمی بعد، سایه سیاهی پست سرش ظاهر شد. تام تلاش کرد که حرفی بزند؛ اما ناگهان حس کرد که گلویش خشکتر از صحرای ساهارا در یک روز تابستانی است. او هرگز برای حل مشکل الماس برلیان جایزه نگرفته بود، اما او متخصص ورود به مشکل بود.