خرگوشهای سفالی
داستانهای آمریکایی - قرن 20م. - ادبیات کودکان و نوجوانان
«امیلیا» دلش میخواهد مثل همه همکلاسیهایش تعطیلات را در فلوریدا باشد و خوش بگذراند، اما پدرش که استاد ادبیاتی بداخلاق است حوصله فلوریدا را ندارد. او که در خانه تنها مانده است به کارگاه سفالگری میرود و آنجا با «کیسی» آشنا میشود. یک روز کیسی زنی را به او نشان میدهد و میگوید که این زن نشانهای است از طرف مادر امیلیا که 10 سال پیش به دلیل سرطان فوت کرده است. آنها به جستوجوی این علامت میروند و در این راه چیزهای زیادی میفهمند که زندگی امیلیا آلبرایت را برای همیشه تغییر میدهد.