پروانه سوخت، شمع گریست
داستانهای فارسی - قرن 14
تمام ماجراها از روزی شروع شد که پدرم در یک مهمانی من را به دختری جوان، زیبا و ثروتمند به نام "ماهرخ" معرفی کرد؛ آشنایی ما از همان مهمانی شروع شد و بعد از آن دیدارهای دو خانواده، ما را وادار میکرد بیشتر یک دیگر را دیده و بشناسیم. حضور خانوادۀ ماهرخ در مسافرت خانوادگی ما و دعوت من از نوید و شیرین ـ پسر و دختر خالهام ـ باعث بروز دلخوریهایی در شیرین شد. من که همیشه طرفدار و دوستدرا شیرین بودم، مجبور بودم به احترام مهمان بودن ماهرخ، بیشتر با او باشم. بعد از مدتی به اجبار خانوادهام، طی مراسمی ناخواسته من و ماهرخ ازدواج کردیم و شیرین برای همیشه از ایران رفت. سالها گذشت تا این که پس از 18 سال، در مهمانیای که ماهرخ ترتیب داده بود صدایی آشنا شنیدم؛ صدای شیرین بود و او با همان نگاه، چشمان و اندام روبهروی من ایستاده بود.