خیابان یکطرفه
داستانهای فارسی - قرن 14
فاصلمون نزدیک شده بود. سرش جلو میآمد و پاهای من سنگ شده بودن. پلک نمی زد... پلک نمیزدم... چشماش چرخید و نقطهای روی صورتم رو پیدا کرد... چشمام حرکات هاش رو دنبال میکرد... زبونم بند اومده بود. فاصله مون به چند سانت رسیده بود. چشمش بالا اومد و نگاهم رو تعقیب کرد... مات سرِ جام مانده بودم... کم کم لرز به تنم می نشست و با توانِ فاصله گرفتن نداشتم... دستش تا نصفه راه بالا آمد و...