مرغ تخم طلا
پیرزن و پیرمردی در یک کلبه با یکدیگر زندگی میکردند. آنها یک مرغ داشتند که هر روز برایشان تخم میگذاشت و پیرزن و پیرمرد غذای خود را از آن تامین میکردند. زیرا مزرعهشان خشک شده بود و به جز حیواناتشان چیز دیگری نداشتند. یک روز صبح که پیرزن برای برداشتن تخمهای مرغ به لانة او رفت متوجه شد که مرغ به جای تخم ساده یک تخم طلا گذاشته است. او سعی کرد آن را بشکند تا غذا درست کند، اما تخممرغ حتی ترک هم برنمیداشت. هنگام غروب موش کوچولو بالا و پایین پرید و تخم مرغ شکست. پیرزن و پیرمرد غمگین شدند و گریه کردند، اما مرغ آنها را دلداری داد و گفت که دیگر غصه نخورند، زیرا او از این پس به جای تخم طلا تخم ساده میگذارد. این داستان، که در قالب شعر بیان گردیده، از زبان روسی به فارسی برگردانده شده است.