سناتور در بهشت (مجموعهی داستانهای کوتاه)
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید و به همین دلیل، چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف تر، به یک پارک رسید. وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او بپرسید تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال بود، جواب داد: پیش خدا. پیرمرد هم به خانهاش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا این قدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود. من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.