بازی سایهها
داستانهای فارسی - قرن 14
انگار همین دیروز بود که با عباس، پسرعمویم، بعد از اینکه تمام تابستان را به خوشی و کام دل پشت سر گذاشته بودیم، از ده پدریمان برگشتیم. هر دوی ما در آن سال باید به دبیرستان میرفتم. باز هم مثل سالهای گذشته، اواخر تابستان، به خصوص چند روز مانده به مهر، حسابی دلم میگرفت و افکارم پریشان میشد و درونم آشوب؛ اما از طرفی وقتی عباس را کنار خودم میدیدم، کمی احساس دلگرمی میکردم؛ بنابراین سعی داشتم خودم را از قید این آشفتگیها رها کنم؛ اما باز هم بیفایده بود، چرا که درست مانند هر سال، همیشه در آخرین روزهای شهریور، غوغایی در وجودم احساس میکردم و چنان دچار هول و هراس میشدم که میتوانستم صدای قلبم را بشنوم.