بچه خارپشت و پروانه زرد
همۀ خارپشتهای کوچولو در حال بازی تنیس بودند. فقط خارپشتی که از همۀ آنها کوچکتر بود روی چمنها نشسته بود و به آنها نگاه میکرد. چون او خیلی کوچک بود و نمیتوانست تنیس بازی کند. ناگهان یک پروانۀ زرد را در حال پرواز دید و به دنبال او دوید. او آنقدر به دنبال پروانه دوید تا ناگهان متوجه شد که گم شده است. پروانۀ کوچک او را صدا زد و گفت بالهای من خسته شدهاند. دارکوب تو را به خانه میبرد.» بعد از آن هم بلبل و سپس خرگوش او را تا خانه راهنمایی کردند. دیگر شب شده بود و همهجا تاریک بود. خارپشتهای بزرگتر با دیدن او خیلی آسودهخاطر شدند و برادر کوچکترشان را در آغوش گرفتند و از دیدنش بسیار خوشحال شدند.