یکی میان زندگی ما راه میرود
داستانهای فارسی - قرن 14
پلکهایش را به هم فشار داد. اشک دوباره گوشه چشمش جوشیده بود. فکر کرد اگر همینجا چشمهایم را ببندم و تکان بخورم، چه میشود؟ همه چیز تمام میشود! دیگر لازم نبود به نیامدن ابراهیم فکر کند. فکرها زمان را از دستش در آورده بود. احساس کرد ضربان قلبش کم شده. چشمها را باز کرد و دوباره به آسمان نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: تکان نخور. همه چیز خودش آرام تمام میشود.