کرم ابریشم یک آرزو داشت
در این قصهی مصور، کرم ابریشمی که شب و روز برگ درختها را میخورد، دوستی داشت به نام "کارتنک" که با تارهایش در هوا تاب میخورد و کرم ابریشم نیز آرزو داشت مثل کارتنک به هرجایی که میخواهد برود، اما او چندان قادر نبود حرکت کند. حتی یکروز خرخاکی او رامسخره کرد که چرا اینقدر تنبل و بیتحرک است. روزها گذشت و کرم ابریشم از دیدهها ناپدید شد و بر دور خود تارتنید و در یک پیله خود را محبوس نمود تا این که سرانجام به صورت یک پروانهی زیبا از پیله بیرون آمد و هرجا که میخواست پرواز کرد.