دختری در قطار
داستانهای فارسی - قرن 14
برف شدیدتر از همیشه میباید، قطار سریع چون ماری آهنین پیچ و خم های سپید را پشت سر میگذاشت و به تهران نزدیک میشد. کوپه در سکوت فرو رفته بود، جز صدای خشک و یکنواخت برخورد چرخهای پولادین با ریل هیچ صدایی به گوش نمیرسید. آن سوی پنجره تا چشم کار میکرد برف بود. پیرزن چاقی با چهره گوشتالود، در حالی که چادر سیاهش را محکم به خود پیچیده بود، در برابرم چرت میزد. پهلوی او دختر جوان زیبایش بی آنکه به من توجهی کند، در اندیشه فرو رفته گونههای گل انداخته چشمان درشت سیاه و مژههای بلند و کشیده این همسفره خاموش قلبم را در شعلههای سرکش اشتیاقی وصف ناشدنی فرو رفته بود.