نیکا و درخت خرمالو
پریان - داستان / داستانهای تخیلی
«نیکا» به درخت خرمالو، پیشی کوچولو و مامانش که زیر نور ماه به خواب رفته بودند نگاهی کرد. او که تازه از سفر آمده بود با خودش گفت که فردا میتواند یک عالمه خرمالو بچیند و بخورد. صبح زود نیکا به حیاط رفت، نزدیک درخت خرمالو ایستاد و دستش را دراز کرد، سعی کرد تا جایی که میتواند روی پاهایش بلند شود ولی فایدهای نداشت، دستش به خرمالوها نمیرسید و... .