در مسیر تحول
داستانهای فارسی - قرن 14
شب از نیمه گذشته بود و نمیتوانستم بخوابم. معمولاً تو اتوبوس که هستم، خوابم نمیگیرد. به صندلی تکان داده بودم و از شیشه بغل به چراغهایی که در دوردستها سو سو میزدند، نگاه میکردم. هر نوری نشانه یک زندگی با یک سرنوشت متفاوت بود. ولی من کاری به سرنوشت و زندگی آنها نداشتم. فقط حسرت لحاف تشک هاشون رو میخوردم. اونم پاهامونو دراز کنم و راحت بخوابم. حس نفرت همیشه با انسان بوده و خواهد بود. هیچ گاه از وضعیت موجود، خودمان راضی نیستیم. شاید همان لحظه که من حسرت خواب راحت رو تشک رو میخوردم، یک نفر هم کنار جاده حسرت اتوبوس رو میخورد و کس دیگری در زندان حسرت کنار جاده رو. این حسرتها تمامی ندارد.